یک حادثه بود امدن
رفتن نه
همسایه ی شیشه سنگ
بشکستن نه
این کاسه اگر ز الیاژ سختیست
دل کندن از ان شود ودل بستن نه
استاد عاکف
چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمیاره...
تا گریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه...
تا فریاد نکشی کسی به طرفت برنمیگرده...
تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد...
و تا وقتی نمیری کسی تو رو نمیبخشه...
بی تو محصول سفر، صفر مدور باشد
با تو جمع من و تو، یک عددی خواهد بود
با تو مرغوبترین حس جهان نزدیک است
بی تو احساس من از جنس بدی خواهد بود
بی تو یک دشت کتاب از ورقی ارزانتر
با تو لبخند، گرانتر سندی خواهد بود
بی تو از خوشه مهتاب ندارم سهمی
با تو آغوش فراخم سبدی خواهد بود
بی تو یعنی به خود حتی نتوانم برسم
با تو بر من به رسیدن مددی خواهد بود
بی تو عاکف چه نهد پای به زنجیر مراد
با تو تا مرز جنونم رصدی خواهد بود
مثل برق گذشت.انگار داری در جهت رودخونه شنای سرعتی میکنی.دقیقأ مثل همون دو تا گل سرخ که فکر میکردن همیشه پیش همدیگه میمونن ولی دست روزگار اونا رو از هم دور کرد .دست روزگار ما رو هم از پیش هم جدا کرد.دوران خوش و سخت پیش دانشگاهی تموم شد همین طور تابستون که داره با سرعت سیر نور پیش میره و همه ی ما داریم بزرگ میشیم و دیگه مثه یه بچه مدرسه ای با ما برخورد نمیشه.توی جامعه همه مثه یه خانم بزرگ باهامون برخورد میشه و توی خونواده هم همینطور
یعنی ما باید هم از دوستای صمیمیمون جدا بشیم هم یه ادم بزرگ بشیم.
اخه چرا انقدر این جوونا رو اذیت میکنن.
تازه دلم برای همه ی دوستام تنگ شده. برای مدرسه. برای پایگاه های درسی . برای درس خوندن.برای کم خوابی.برای امتحان دادن. شاید وقتی اینا رو میخونی فکر کنی من دیوونم که این چیزا رو دوست دارم ولی وقتی یه چیزی رو از دست میدیم قدرشو میددونیم.
یکی از دوستام این شعر رو بهم داده:
دوستان چون شمع در یک محفلند
از وجود نعمت خویش غافلند
چون جداشان میکند دست قدر
ان زمان میدانند قدر یکدگر