دل نگار

تو دلم خیلی چیزاست که به هیچ کس نمی تونم بگم حتی تو !!!

دل نگار

تو دلم خیلی چیزاست که به هیچ کس نمی تونم بگم حتی تو !!!

آدم ها ۲

از نگاه معلم بزرگ انسانیت، زنده یاد دکتر علی شریعتی که با تقسیم بندی آدم ها به چهار دسته در مورد آنها اینگونه سخن می گوید :

دسته اول :

آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم‌ها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم :

آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

دسته سوم :

آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم :

آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم هستند

شگفت‌انگیزترین آدم‌ها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

فیل خلاق

این فیل به مانند هزاران فیل موجود در هندوستان زندگی عادی را پشت سر گذاشته ، ولی  بطور کاملا تصادفی از نیروی تخیل و خلاقیتش استفاده برده و تعجب دانشمندان رو برانگیخته و البته نظر بسیاری از برگزارکنندگان سیرک !هر روزه توریستهای زیادی برای دیدن این جلوه عظیم خداوندی به باغ وحش محل جدید زندگی این فیل رهسپار میشوند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دعای خیر...

ای خداوند ،ای خداوند, به علمای ما مسئولیت، و به عوام ما علم، و به مومنان ما روشنایی و به روشنفکران ما ایمان، و به متعصبان ما فهم، و به فهمیدگان ما تعصب، و به پیران ما درک و به جوانان ما آگاهی، و به اساتید ما هدف، و به دانشجویان ما نیز عقیده، و به خ...فتگان ما بیداری، و به بیداران ما اراده، و به مبلغان ما حقیقت، درستی و به دینداران ما، و به نویسندگان ما تعهد، و به هنرمندان ما درد، و به شاعران ما شعور، و به محققان ما هدف، و به نشستگان ما قیام، و به راکدان ما تکان، و به مردگان ما حیات، و به کوران ما نگاه، و به خاموشان ما فریاد، و به فرقه های ما وحدت، و به حسودان ما شفا، و به خودبینان ما انصاف، و به فحاشان ما ادب، و به مجاهدان ما صبر، و به مردم ما خودآگاهی، و به همه ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت بخش

آدم ها

آدم‌هاى بزرگ درباره ایده‌ها سخن مى‌گویند

آدم‌هاى متوسط درباره چیزها سخن مى‌گویند

آدم‌هاى کوچک پشت سر دیگران سخن مى‌گویند

 

آدم‌هاى بزرگ درد دیگران را دارند

آدم‌هاى متوسط درد خودشان را دارند

آدم‌هاى کوچک بى‌دردند  

 

آدم‌هاى بزرگ عظمت دیگران را مى‌بینند

آدم‌هاى متوسط به دنبال عظمت خود هستند

آدم‌هاى کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران مى‌بینند

 

آدم‌هاى بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند

آدم‌هاى متوسط به دنبال کسب دانش هستند

آدم‌هاى کوچک به دنبال کسب سواد هستند

 

آدم‌هاى بزرگ به دنبال طرح پرسش‌هاى بى‌پاسخ هستند

آدم‌هاى متوسط پرسش‌هائى مى‌پرسند که پاسخ دارد

آدم‌هاى کوچک مى‌پندارند پاسخ همه پرسش‌ها را مى‌دانند  

 

آدم‌هاى بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

آدم‌هاى متوسط به دنبال حل مسئله هستند

آدم‌هاى کوچک مسئله ندارند

 

آدم‌هاى بزرگ سکوت را براى سخن گفتن برمى‌گزینند

آدم‌هاى متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح مى‌دهند

آدم‌هاى کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود مى‌گیرند

یارانه

غم مخور دوران بی پولی به پایان می رسد     دارد این یارانه ها استان به استان می رسد
 
 
 
مبلغش هر چند فعلاً قابل برداشت نیست    موسم برداشت حتماً تا زمستان می رسد
 
 
 
در حساب بانکی ات عمری اگر پولی نبود   بعد از این یک پول یامفتی فراوان می رسد
 
 
 
چند سالی مایه داران حال می کردند و حال       نوبت حالیدن یارانه داران می رسد
 
 
 
شهر، کلاً شور و حال دیگری بگرفته است      بانگ بوق و سوت و کف از هر خیابان می رسد
 
 
 
آن یکی با ساز، رنگ گلپری جون می زند       این یکی با دنبکش، بابا کرم خوان می رسد
 
 
 
عمه صغرا پشت گوشی قهقهه سر داده است       شوهرش هم با کباب و نان و ریحان می رسد
 
 
 
مش رجب، آن گوشه هی یک‌ریز بشکن می زند       خاله طوبا هم کمر جنبان و رقصان می رسد
 
 
 
تا که بابام این خبر را در جراید خواند گفت:      خب خدا را شکر پول کفش و تنبان می رسد
 
 
 
مادرم هم خنده‌ی جانانه ای فرمود و گفت:      پول شال و عینک و یک جفت دندان می رسد
 
 
 
بی بی از آن سو کمی تا قسمتی فریاد زد:    خرج استخر و سونام، ای جانمی جان می رسد
 
 
 
خان عمو با کیسه و زنبیل و ساکش رفته بانک       تا بگیرد آنچه را فعلاً به ایشان می رسد
 
 
 
اصغری در پای منقل، بود سرگرم حساب        تا ببیند پول چندین لول، الآن می رسد
 
 
 
خاله آزیتا که یادش رفته فرمی پر کند      طفکی از دور با چشمان گریان می رسد
 
 
 
مصطفی مشایخی

غیرقابل‌ مشاهده‌ترین بخش‌های زندگی

 

«برندن برول» نویسنده ای که در زمینه مطالب علمی و بهداشتی تخصص دارد مجموعه ای بی نظیر از تصاویر میکروسکوپی الکترونی جمع آوری کرده و در قالب کتابی به نام «ریزجهان» منتشر کرده است.

به گزارش مهر، تصاویر موجود در این کتاب هر سوژه ای را در خود گنجانده است. از غبارهایی که روزانه بر روی لوازم خانه می نشینند تا بخشهای مختلف بدن انسان.

این تصاویر که با همکاری بیش از 20 متخصص میکروسکوپی و با استفاده از تعدادی از میکروسکوپهای قدرتمند به ثبت رسیده اند در واقع سفری در میان جهانی مینیاتوری هستند که غیر ممکن ترین بخشهای زندگی انسان را در خردترین جزئیات نمایان کرده اند.

تصاویر با استفاده از میکروسکوپهای قدرتمند نوری و میکروسکوپهای الکترونی به ثبت رسیده اند، میکروسکوپهایی که موضوع عکس را با استفاده از الکترونها بمباران کرده و تصویر موضوع را با کمک رایانه خلق می کند.

این کتاب بر روی 6 بخش از قبیل جانورشناسی، بدن انسان، و گیاه شناسی متمرکز شده است. به گفته «برول» این کتاب می تواند زیبایی پدیده هایی که برای دیدن بسیار کوچک هستند را به خوانندگان نشان دهد.

در ادامه برگزیده ای از این تصاویر که با استفاده از میکروسکوپهای اسکن الکترونی یا SEM به ثبت رسیده اند را مشاهده خواهید کرد:
 





سطح پوست به ظاهر لطیف انسان به همراه تارهای مو


 


 


 

مورچه چوب با میکروچیپی در دهان
ادامه مطلب ...

چشم به راه

http://www.sarnevesht.net/Deklame/82-%20Zolf%20Bar%20Bad%20Madeh/ax-Zolf-Bar-Bad-Madeh.jpg

 

چـــــون زلف تو ام جانا در عین پریشــانـــی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

 

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

 

خواهم که تو را در بر بنشـــــانم و بنشینـــم

تا آتش جـــــــانم را بنشینی و بنشــانی

 

ای شاهد افلاکی در مستــــی و در پاکــــــی

من چشـــم تو را مانم تو اشک مرا مانی

 

در سینه سوزانم مستـــــوری و مهجـــــــوری

در دیده بیـــدارم پیدایـــــی و پنهانــــــی

 

من زمــــــزمـــه عودم تو زمــــــزمـــــــه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانـی

 

از آتـــــــــــش سودایــــــــت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

 

دل با من و جان بی تو نســپاری و بســــــپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

 

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانـــی

شعری در وصف خدا

شعری در وصف خدا

اثری از : زنده یاد قیصر امین پور


 

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها


 

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا


 

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور


 

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره، پولکی از تاج او


 

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان


 

رعد وبرق شب، طنین خنده اش

سیل وطوفان، نعره توفنده اش


 

دکمه ی پیراهن او، آفتا ب

برق تیغ خنجر او ماهتاب


 

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست


 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود


 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان،دور از زمین


 

بود، اما در میان ما نبود

مهربان وساده و زیبا نبود


 

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت


 

هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا

از زمین، از آسمان، از ابرها


 

زود می گفتند : این کار خداست

پرس وجو از کار او کاری خداست


 

هرچه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است


 

تا ببندی چشم، کورت می کند

تا شدی نزدیک، دورت می کند


 

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند


 

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم، خواب دیو وغول بود


 

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان اژدهای سرکشم


 

در دهان اژدهای خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین


 

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...


 

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا


 

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود


 

مثل تمرین حساب وهندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه


 

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حل صدها مسئله


 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود


 

...


 

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر


 

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدم، خوب وآشنا


 

زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟

گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!


 

گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند


 

با وضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفتگویی تازه کرد


 

گفتمش، پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟


 

گفت : آری، خانه او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست


 

مهربان وساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است


 

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی


 

خشم، نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست


 

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مهربان مادر است


 

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد


 

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی است...


 

...


 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان وآشناست


 

دوستی، از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر


 

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد


 

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود


 

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا


 

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد


 

می توان درباره ی گل حرف زد

صاف وساده، مثل بلبل حرف زد


 

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت


 

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد


 

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند


 

می توان مثل علفها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد


 

می توان درباره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت


 

مثل این شعر روان وآشنا :

"پیش از اینها فکر می کردم خدا ..."

زنی را می شناسم ...

زنی را میشناسم من که در یک گوشه خانه

میان شستن و پختن درون آشپزخانه 

  سرود عشق میخواند  

نگاهش ساده و تنها صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست 

زنی را میشناسم من که میگوید پشیمان است 

چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست؟ 

  زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه 

 ولی از خود چنین پرسد  

چه کس موهای طفلم را پس از من میزند شانه؟ 

زنی آبستن درد است  

زنی نوزاد غم دارد 

زنی میگرید و گوید 

به سینه شیر کم دارد 

زنی با تار تنهایی زنی در کنج تاریکی

لباس تور میبافد نماز نور میخواند 

زنی خوکرده با زنجیر زنی مآنوس با زندان 

تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان 

زنی را میشناسم من 

... زنی را میشناسم من   

که میمیرد زیک تحقیرولی آواز میخواند

که اینست بازی تقدیر 

زنی با فقر میسازد  

زنی با اشک میخوابد 

زنی با حسرت و حیرت  

گناهش را نمیداند 

زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را 

زمردم میکند مخفی 

که یکباره نگویندش 

چه بدبختی؟چه بدبختی؟ 

زنی را میشناسم من که شعرش بوی غم دارد 

ولی میخندد و گوید 

که دنیا پیچ و خم دارد 

زنی را میشناسم من 

 که هر شب کودکانش را 

به شعر و قصه میخواند 

اگرچه درد جانکاهی درون سینه اش دارد 

زنی میترسد از رفتن  

که او شمعی ست در خانه  

اگر بیرون رود از در 

 چه تاریک است این خانه 

زنی شرمنده از کودک کنار سفره خالی

که ای طفلم بخواب امشب 

بخواب آری  

و من تکرار خواهم کرد 

سرود لا لالایی را 

زنی را میشناسم من که رنگ دامنش زرد است 

شب و روزش شده گریه که او نازای پر درد است 

زنی را میشناسم من که نای رفتنش رفته 

قدم هایش همه خسته 

دلش در زیر پاهایش زند فریاد که دیگر بسه 

زنی را میشناسم من که با شیطان نفس خود  

هزاران بار جنگیده 

وچن فاتح شده آخر 

به بدنامی بدکاران تمسخروار خندیده 

زنی آواز میخواند  

زنی خاموش میماند 

زنی حتی شبانگاهان میان کوچه میماند 

زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است 

زبس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر 

جنینی در شکم دارد 

زنی در بستر مرگ است 

من یک زن هستم!

من دلم می خواهد یک زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده
من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!ـ
من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ، می رقصم- گاه آرام ، گاه تند، می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر... برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم، مسافرت میروم حتی تنهای تنها ....حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـ
من می اندیشم... من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو، فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...   حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.ـ

زن من یک موجود مقدس است؛ نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستو قایم می کنی تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد. نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد، حتی اگر گران بخرند. اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛ به هر که بخواهد، هر جا .ـ

 

زن من یک موجود آزاد است. اما به هرزه نمی رود. نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛ به احترام ارزش و شأن خودش. با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود، حتی به جهنم!ـ

زن من یک موجود مستقل است. نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود، نه صندلی که رویش خستگی در کند و نه نردبان که از آن بالا برود.

 

زن من به دنبال یک همسفر است، یک همراه، شانه به شانه. گاه من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او. مهر بورزد و مهر دریافت کند.ـ

زن من کارگر بی مزد خانه نیست که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛ که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد. روزها بشوید و بساید و عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کندـ
زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!!! ـ در خانه ی زن من کسی گرسنه نیست ، بچه ها بوی جیش نمی دهند، لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛  اگر عشق باشد، اگر زندگی باشد!ـ

زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛ ظرافتش، محبتش، هنرش، فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ

زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند، در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند. نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از حرکت بازدارند. گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند اما از حرکت باز نمی ایستد. دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛

من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع... نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.ـ

من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ، بی آنکه دیگری را بیازارم... فرای تمام تصورات کور، هنجارهای
ناهنجار، تقدسات نامقدس!ـ باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب و شنیع باشم، بی مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.ـ

 

آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام می خواهد و احترام می کند. ـ
من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده و سربلند دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند....