چقدر عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمیاره...
تا گریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه...
تا فریاد نکشی کسی به طرفت برنمیگرده...
تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد...
و تا وقتی نمیری کسی تو رو نمیبخشه...
بی تو محصول سفر، صفر مدور باشد
با تو جمع من و تو، یک عددی خواهد بود
با تو مرغوبترین حس جهان نزدیک است
بی تو احساس من از جنس بدی خواهد بود
بی تو یک دشت کتاب از ورقی ارزانتر
با تو لبخند، گرانتر سندی خواهد بود
بی تو از خوشه مهتاب ندارم سهمی
با تو آغوش فراخم سبدی خواهد بود
بی تو یعنی به خود حتی نتوانم برسم
با تو بر من به رسیدن مددی خواهد بود
بی تو عاکف چه نهد پای به زنجیر مراد
با تو تا مرز جنونم رصدی خواهد بود
مثل برق گذشت.انگار داری در جهت رودخونه شنای سرعتی میکنی.دقیقأ مثل همون دو تا گل سرخ که فکر میکردن همیشه پیش همدیگه میمونن ولی دست روزگار اونا رو از هم دور کرد .دست روزگار ما رو هم از پیش هم جدا کرد.دوران خوش و سخت پیش دانشگاهی تموم شد همین طور تابستون که داره با سرعت سیر نور پیش میره و همه ی ما داریم بزرگ میشیم و دیگه مثه یه بچه مدرسه ای با ما برخورد نمیشه.توی جامعه همه مثه یه خانم بزرگ باهامون برخورد میشه و توی خونواده هم همینطور
یعنی ما باید هم از دوستای صمیمیمون جدا بشیم هم یه ادم بزرگ بشیم.
اخه چرا انقدر این جوونا رو اذیت میکنن.
تازه دلم برای همه ی دوستام تنگ شده. برای مدرسه. برای پایگاه های درسی . برای درس خوندن.برای کم خوابی.برای امتحان دادن. شاید وقتی اینا رو میخونی فکر کنی من دیوونم که این چیزا رو دوست دارم ولی وقتی یه چیزی رو از دست میدیم قدرشو میددونیم.
یکی از دوستام این شعر رو بهم داده:
دوستان چون شمع در یک محفلند
از وجود نعمت خویش غافلند
چون جداشان میکند دست قدر
ان زمان میدانند قدر یکدگر
گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
دوباره
دل داده بود به دست عاشقونه هاشخونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود
جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود
یادش افتاد که یه روز یه باغبون دوبوته داشت
یه
بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشتبا نوازشای خورشید
طلا قد کشیدنقصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن
شبنمای
اشکشون از سر شوق و ساده بودعکس دیوونگیشون تو
قلب هم افتاده بودروزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت
گلای قصه ی ما ، اهالی شهر ، ب
هارنبودن آشنا با بازی تلخ روزگار
فکر می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ
بمیرن ، با هم می میرن از غم باد وتگرگ
یه روز اما یه غریبه اومد و آروم وترد
یکی از
عاشقای قصه ی ما رو چید و برداون یکی قصه ی این رفتن و باور نمی کرد
تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد
گلای قصه ی ما
عاشقای رنگ حریرهر کدون یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر
هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود
چی می شد اگه تو دنیا ، قصه ی سفرنبود
قصه ی گلای ما حکایت
عاشقیاسمال
یاسا ، پونه ها ، اطلسیا ، رازقیاسکه فقط تو کار دنیا ، دل سپردن بلدن
بدون اینکه بدونن ، خیلیا خیلی بدن
یکیشون حالا تو گلدون سفال ، خیلی
عزیزاون یکی برده شده واسه عیادت مریض
چه قدر به فکر هم ، اما چقد در به درن
اونا دیگه تا ابد از حال هم ، بی خبرن
روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره
این بلاها روسر خیلی کسا در می یاره
بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره
توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره
این یه قانون شده که چه تو زمستون ، چه
بهارنمی شه زخمی نشد از بازیای روزگار
اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید
حالا قصه با
وصالشون به آخر می رسیدولی روزگار ما همیشه عادتش اینه
خوبا رو کنار هم می یاره ، بعدم می چینه
کاش
دلایی که هنوزم می تپن واسه بهاردر امون بمونن از بازیای تلخ روزگار
سلاااااااااااااااااااااام
سلام ای دل تنهام
که میخوای بار سنگینتو رو دوش این وبلاگ خالی کنی
سلام ای برگ سبز تنها