دل نگار

تو دلم خیلی چیزاست که به هیچ کس نمی تونم بگم حتی تو !!!

دل نگار

تو دلم خیلی چیزاست که به هیچ کس نمی تونم بگم حتی تو !!!

بی رنگی

معشوق چو خواهد که عاشق را برکشد

نخست هر لباس که از هر عالمی با او همراه شده باشد از او بر کشد

و به دل آن خلعت صفات خودش در پوشاند٫

پس به همه ی نام های خودش بخواند

و به جای خودش بخواند.

اینجا باز در موقفمواقفش موقوف گرداند٫

یا به عالمش بهر تکمیل ناقضان بازگرداند٫

و چون به عالمش مراجعت فرماید٫آن رنگ های عالم که از او بر کشیده بود به رنگ خود در وی پوشاند٫

عاشق چون در کسوت خود نگرد٫

خود را به رنگ دیگر بیند.

 

سجده ی خورشید

از شوق تو٫شوق٫پیرهن چاک کند

آوای تو بحر را طربناک کند

خورشید به احترامت ای مشرق عشق

هر صبح و غروب سجده بر خاک کند.

حسین شنوایی

                               « چشم من »

                چــشـم مـن  بـیـا مـنـو  یـاری بـکـن         گونه هام خشکیده شد کاری بکن

               غیره گریه مگه کاری می شـه کـرد          کـاری از مـا نمی یاد زاری بـکن

               اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمی یاد          تـا قـیـامت دل مـن گریه می خواد

               هـر چـی دریـا  رو زمـیـن  داره خدا          بـا   تــمــوم   ابــرای   آســمـونـا

               کاشکی می داد همه رو به چشم من         تـا چـشام بـه حـال من گـریه کـنن

              اونکه رفـتـه دیگه هیچ وقت نمی یاد         تـا قـیـامت دل من گـریه می خواد

               قـصـه ی  گـذشـتـه هـای  خـوب مـن         خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن

               حـالا  بـایـد ســر رو زانــوم  بــزارم         تـا قـیـامت اشـک حـسـرت بــبـارم

               دل هـیـچـکی  مـث مـن  غـم  نــداره         مـث  مـن غــربـت  مـاتــم  نــداره

               حـالا  کـه   گــریـه   دوای   دردمـه          چـرا چـشـمم اشکشو کم می یاره

               خـورشـیـد  روشـن مـا  رو دزدیـدن          زیـر اون ابـرای سـنگـین کـشیدن

               هــمـه  جـا  رنـگ  سـیـاه  مـاتـمـه           فـرصـت مـونـدنـمـون خـیلی کـمه

              اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمی یاد          تـا قـیامـت دل مـن گـریه می خواد

               سـرنوشـت چـشاش کوره نمی بینه           زخـم خنجرش می مونه تو سینه

               لـب بـسـته سـینه ی غـرق به خون          قـصـه ی  مـونــدن  آدم  هـمـیـنـه

             اونکه رفته دیگه هیچ وقت نمی یاد           تـا قـیـامت دل مـن گریه می خواد

        

بازم بد بد بد

بالاخره بعد از حدودا یک ماه امدم٬در حالی که دلم گرفته و میلی برای نوشتن ندارم اما می نویم تا شاید کمی خالی بشم خالی از همه ی ناراحتی های که این چند روز کشیدم٬ناراحتی هایی که هنوز دلیلش را باور نکردم.

جدا عمر چه زود می گذره انگار همین دیروز بود که روی دوشش می نشستم و اون منو راه می برد و این که چقدر به موهاش حساس بود اما چون منو دوست داشت هیچ چی نمگفت تا من آرایشگاه بازی کنم و مدل موهاشو عوض کنم.

خیلی مهربون بود خیلی....

با این که نزدیک به سی سال بود که دیگه چهره هامونو نمیدید ولی از صدامون تمام مشکلاتمونو می فهمید و یک روز طول نمی کشید که اون مشکلمون حل می شد و تازه ما می فهمیدیم که از دعای پدرانه اش بوده.شده بود که خودش در مضیقه باشه اما دست کمکش هیچ وقت قطع نمی شد.

اما حالا دیگه می تونه ما رو ببینه٬می تونه دیگه راه بره یا بدوه بدون اینکه کسی دستش رو بگیره٬و دیگه هیچ وقت قلبش درد نمی گیره .

سه شنبه بد ترین روز عمرم بود البته صبح که از خواب پاشدم این فکر رو نمیکردم تا این که مامانم خبر داد که پدر بزرگمو بردن بیمارستان٬البته تا اینجاش زیاد بد نبود چون هر  چند وقت یکبار این کار رو می کرد و یه هفته بعد سالم و سر حال مرخص می شد.این دفعه هم به همین منظور رفته بود بیمارستان تا برای عید حالش خوب باشه٬با پای خودش رفته بود ٬غافل از این که فرداش رو دوش مردم بیرون میاد و دیگه لازم نیست راه بره!

زنگ زدم بیمارستان که حالش رو بپرسم اما پرستار گفت که فوت کرده

فقط من می دونستم

واقعا تحملش برام سخت بود یعنی دیگه نمی دیدمش !!!!!

حالا که ۴ روز از اون روز نحس می گذره احساس می کنم خیلی دلم براش تنگ شده و همه اش احساس میکنم یک خلا بزرگ توی زندگیم بوجود اومده.

دردها دارم عیـــان کو مرهمــــی       نالــــه ها دارم نهان کو محرمی

دوستان بی شــــمارم را چه شد        ای رففیان ای کسان کو همدمی

شادکـامی در جوانــی نیست شد        غصـــه ها دارم خدا٬کو بی غمی

روزگاری چهره هام خندان چو گل       گریـــــه ها دارم روان کو همدمی

یک دم آیا می شود تا پر کشــــم       وارهم از عقــــل و از هر در همی

سرنهم بر آستانش تا مگر

وا گذارد دردهایم را دمی

 امیر مشرف