"قفس" دلتنگ ِ آواز ِ قناری می شود اینجا
و تلخ اندوه ِ خاموشی، چه جاری می شود اینجا
کبوتر سوی " آزادی" چگونه بال بگشاید؟
ز شهبازی که سرمست از شکاری می شود اینجا
ازین جلاد بی همتا، مروت جستجو کم کن!
گرامی عمر ِ آدم صرف خواری می شود اینجا
کدامین ساده می رقصد به ساز ناهماهنگ ِ
سخن پرداز ناقابل که قاری می شود اینجا
پس از پاییز طولانی، بریزد اضطراب از دل
که فرداهای بیداری بهاری می شود اینجا
مبارک باشد آنروز رهایی ای سبکبالان!
که از دستان دارآلوده عاری می شود اینجا
استاد عاکف
شنیدم که دزدی زبل نیمه شب
اگر می خواهید در زندگی و روابط خود تغییرات جزئی به وجود آورید، به انگیزه ها و رفتارتان توجه کنید. اما اگر می خواهید گام های بنیادی بردارید و اساس زنده گی تان را دگرگون کنید، نگرش و اندیشه ی خود را تغییر دهید.
دست خودت نیست ، زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی ، پناه ببری ، ضعیف باشی
دست ِ خودت نیست ، زن که باشی
گهگهاه حریصانه بو میکنی دستهایت را..شاید عطر ِ تلخ و گس ِ مردانه اش
...لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد !
دست خودت نیست ، زن که باشی
گاهی رهایش می کنی و پشت ِ سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که او خوشبخت باشد
دست ِخودت نیست ، زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی
من زنـــــــــم
نگاه به صـــــــدا و بدن ظریفــــم نکن
اگــــــــــر بخواهم
تمـــــــام هویت مردانه ات را به آتش خواهم کشــــــــــــید ...
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل چون اهنی دارم
نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده ی مرد افکنی دارم.
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
چرا بیهوده می گویی دل چون اهنی دارم
نمی دانی نمی دانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده ی مرد افکنی دارم.
چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز اغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت اغوشی
نمی ترسی؟که بنویسند نامت را
به سنگ تیره ی گوری شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی
دروغ است این اگر پس ان دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی؟
فروغ فرخزاد