دل نگار

تو دلم خیلی چیزاست که به هیچ کس نمی تونم بگم حتی تو !!!

دل نگار

تو دلم خیلی چیزاست که به هیچ کس نمی تونم بگم حتی تو !!!

شعری در وصف خدا

شعری در وصف خدا

اثری از : زنده یاد قیصر امین پور


 

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا

خانه ای دارد کنار ابرها


 

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس خشتی از طلا


 

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور


 

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره، پولکی از تاج او


 

اطلس پیراهن او، آسمان

نقش روی دامن او، کهکشان


 

رعد وبرق شب، طنین خنده اش

سیل وطوفان، نعره توفنده اش


 

دکمه ی پیراهن او، آفتا ب

برق تیغ خنجر او ماهتاب


 

هیچ کس از جای او آگاه نیست

هیچ کس را در حضورش راه نیست


 

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود


 

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان،دور از زمین


 

بود، اما در میان ما نبود

مهربان وساده و زیبا نبود


 

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت


 

هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا

از زمین، از آسمان، از ابرها


 

زود می گفتند : این کار خداست

پرس وجو از کار او کاری خداست


 

هرچه می پرسی، جوابش آتش است

آب اگر خوردی، عذابش آتش است


 

تا ببندی چشم، کورت می کند

تا شدی نزدیک، دورت می کند


 

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند


 

با همین قصه، دلم مشغول بود

خوابهایم، خواب دیو وغول بود


 

خواب می دیدم که غرق آتشم

در دهان اژدهای سرکشم


 

در دهان اژدهای خشمگین

بر سرم باران گرز آتشین


 

محو می شد نعره هایم، بی صدا

در طنین خنده ی خشم خدا ...


 

نیت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا


 

هر چه می کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود


 

مثل تمرین حساب وهندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه


 

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

سخت، مثل حل صدها مسئله


 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

مثل صرف فعل ماضی سخت بود


 

...


 

تا که یک شب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر


 

در میان راه، در یک روستا

خانه ای دیدم، خوب وآشنا


 

زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟

گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!


 

گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند

گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند


 

با وضویی، دست و رویی تازه کرد

با دل خود، گفتگویی تازه کرد


 

گفتمش، پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟


 

گفت : آری، خانه او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست


 

مهربان وساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است


 

عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی


 

خشم، نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست


 

قهر او از آشتی، شیرین تر است

مثل قهر مهربان مادر است


 

دوستی را دوست، معنی می دهد

قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد


 

هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی است...


 

...


 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

این خدای مهربان وآشناست


 

دوستی، از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر


 

آن خدای پیش از این را باد برد

نام او را هم دلم از یاد برد


 

آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی، نقش روی آب بود


 

می توانم بعد از این، با این خدا

دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا


 

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد


 

می توان درباره ی گل حرف زد

صاف وساده، مثل بلبل حرف زد


 

چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره، صد هزاران راز گفت


 

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد


 

می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند


 

می توان مثل علفها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد


 

می توان درباره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت


 

مثل این شعر روان وآشنا :

"پیش از اینها فکر می کردم خدا ..."

زنی را می شناسم ...

زنی را میشناسم من که در یک گوشه خانه

میان شستن و پختن درون آشپزخانه 

  سرود عشق میخواند  

نگاهش ساده و تنها صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست 

زنی را میشناسم من که میگوید پشیمان است 

چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست؟ 

  زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه 

 ولی از خود چنین پرسد  

چه کس موهای طفلم را پس از من میزند شانه؟ 

زنی آبستن درد است  

زنی نوزاد غم دارد 

زنی میگرید و گوید 

به سینه شیر کم دارد 

زنی با تار تنهایی زنی در کنج تاریکی

لباس تور میبافد نماز نور میخواند 

زنی خوکرده با زنجیر زنی مآنوس با زندان 

تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان 

زنی را میشناسم من 

... زنی را میشناسم من   

که میمیرد زیک تحقیرولی آواز میخواند

که اینست بازی تقدیر 

زنی با فقر میسازد  

زنی با اشک میخوابد 

زنی با حسرت و حیرت  

گناهش را نمیداند 

زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را 

زمردم میکند مخفی 

که یکباره نگویندش 

چه بدبختی؟چه بدبختی؟ 

زنی را میشناسم من که شعرش بوی غم دارد 

ولی میخندد و گوید 

که دنیا پیچ و خم دارد 

زنی را میشناسم من 

 که هر شب کودکانش را 

به شعر و قصه میخواند 

اگرچه درد جانکاهی درون سینه اش دارد 

زنی میترسد از رفتن  

که او شمعی ست در خانه  

اگر بیرون رود از در 

 چه تاریک است این خانه 

زنی شرمنده از کودک کنار سفره خالی

که ای طفلم بخواب امشب 

بخواب آری  

و من تکرار خواهم کرد 

سرود لا لالایی را 

زنی را میشناسم من که رنگ دامنش زرد است 

شب و روزش شده گریه که او نازای پر درد است 

زنی را میشناسم من که نای رفتنش رفته 

قدم هایش همه خسته 

دلش در زیر پاهایش زند فریاد که دیگر بسه 

زنی را میشناسم من که با شیطان نفس خود  

هزاران بار جنگیده 

وچن فاتح شده آخر 

به بدنامی بدکاران تمسخروار خندیده 

زنی آواز میخواند  

زنی خاموش میماند 

زنی حتی شبانگاهان میان کوچه میماند 

زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است 

زبس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر 

جنینی در شکم دارد 

زنی در بستر مرگ است 

من یک زن هستم!

من دلم می خواهد یک زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده
من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!ـ
من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ، می رقصم- گاه آرام ، گاه تند، می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر... برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم، مسافرت میروم حتی تنهای تنها ....حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـ
من می اندیشم... من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو، فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...   حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.ـ

زن من یک موجود مقدس است؛ نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستو قایم می کنی تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد. نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد، حتی اگر گران بخرند. اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛ به هر که بخواهد، هر جا .ـ

 

زن من یک موجود آزاد است. اما به هرزه نمی رود. نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛ به احترام ارزش و شأن خودش. با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود، حتی به جهنم!ـ

زن من یک موجود مستقل است. نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود، نه صندلی که رویش خستگی در کند و نه نردبان که از آن بالا برود.

 

زن من به دنبال یک همسفر است، یک همراه، شانه به شانه. گاه من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او. مهر بورزد و مهر دریافت کند.ـ

زن من کارگر بی مزد خانه نیست که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛ که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد. روزها بشوید و بساید و عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کندـ
زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!!! ـ در خانه ی زن من کسی گرسنه نیست ، بچه ها بوی جیش نمی دهند، لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛  اگر عشق باشد، اگر زندگی باشد!ـ

زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛ ظرافتش، محبتش، هنرش، فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ

زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند، در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند. نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از حرکت بازدارند. گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند اما از حرکت باز نمی ایستد. دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛

من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع... نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.ـ

من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ، بی آنکه دیگری را بیازارم... فرای تمام تصورات کور، هنجارهای
ناهنجار، تقدسات نامقدس!ـ باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب و شنیع باشم، بی مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.ـ

 

آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام می خواهد و احترام می کند. ـ
من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده و سربلند دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند....

زن

هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...

 

اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....

 

و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.

 

شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....

گفتم: به چشم.

 

در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.

 

هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟

 

قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...

 

به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم،  میدانست.

 

با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟

من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...

من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!

خدا گفت: من؟!!

فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!

خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...

و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ... 

 

 

انشا

صبح یک روز سرد پائیزی  روزی از روز های اول سال
 
 
بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال

 
 

 
 
بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود

 
هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود
 
 
 

3d image

 



تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده

 


باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

 

 

 

 

شبنم از رو برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم



ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

 

 



 

 

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند

 


گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

 

 

3d image

 


غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد

 


با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

 

 

 


جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم

 


روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

 

 

3d image

 


جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم

 


تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

 

 

 


جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم

 


زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد

 

 

3d image
 

 

هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد

 

 

3d image

 


با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است

 

 

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من اینست

 


 

3d image

 

 

سروده زنده یاد قیصر امین پور

کتاب کوچه

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟

اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و
می‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده

مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث
است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ
شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر
زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای
حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع
و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن
میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعاجایزنیست

کتاب کوچه /ب2/ص1463 -احمد شاملو


نگاره های دل ۲

اسراف محبت

دوست‌داشتن کسی که لایق دوست‌داشتن

نیست، اسراف محبت است.

دکتر علی شریعتی

 

 

عقل و قلب

برای اداره کردن خودت از عقلت استفاده

کن و برای اداره کردن دیگران از قلبت.

 

قطار شهر بازی

در زندگی افرادی هستند که مثل قطار

شهربازی هستند، از بودن با آنها لذت

می‌بری ولی با آنها به جایی نمی‌رسی.

 

خوبی آدم‌ها و دیوار

همیشه از خوبی‌های آدم‌ها برای خودت

دیوار بساز. پس هر وقت در حق تو

بدی کردند ، فقط یک آجر از دیوار

بردار ! بی‌انصافیست اگر دیوار خراب کنی

 


از خدا میخواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد، نه آنچه را که آرزو داری، زیرا گاهی

آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار! هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت ترین نقش ها را به بهترین بازیگر

می دهد. خداوند اگر آرزویی در تو قرار داده، بدان

توانایی آن را در تو دیده است ! باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر

ماست که کاسه هایمان را بر عکس گرفته ایم

 من خیلی این شعر رو دوست دارم گفتم برای شما هم بذارم تا لذت ببرین

 

کوچه ... فریدون مشیری

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
...
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

فریدون مشیری

سارینا

و تو تخت خودت خوابیدی و راحتی غذات یه وقتی داره و خوابت ساعتی </span></span></span>

 

مدرسه میری و شانست واسه زندگی بالاس نمیشه ردش کنی دایی سخت نگیر

 

یه بابا داری که مث شیر پشت سرت مامانی که قلبش با قلب تو می تپه

 

حالا بزرگ تر می شی و می بینی زندگی چطور آدم و خم میکنه دایی سخت نگیر

 

دایی قدر اون چیزی رو که داری داشته باش زندگی مث رنگ و قلم و تو نقاش

 

هر جور رنگش کنی همون جور میمونه نشه جغد شومی تو بومت بخونه

 

نشه سفیدیه چشمات یه روز خون بشه نشه صورت قشنگت گلگون بشه

 

دایی یاد بگیر همه چی رو تجربه کنی ولی تو بعضی راها دیگه برگشتی نیس

 

به هر دستی که دس دادی دست تو بپا دایی بترس از گرگای آدم نما

 

تن لخت تو بده به کسی که روح لختشو هدیه میده بهت و پاش می افته

 

دایی بپا بکارت روحت خط نخوره این یکی پرده رو نمیشه دوخت دوباره

 

اگه نخونی و ندونی پس زود خام میشی سرتو بالا نیگه دار نشه رام شی

 

نگی روسری روسرت محدود شدی حدود و تو تعیین می کنی زندگی یعنی

 

زندونی که آزادیت دست خودت مگه کوه و میشه به بند کشید دایی

 

سارینا بیا ببین داییتو دوباره گلی که کاشته امروزفقط یه خار سارینا قصم همیشه گریه داره سارینا سارینا سارینا

 

 

نشه اخم کنی به اون دختر بچه ای که گلی داره تو دستشو می خواد بهت

 

بفروشه روبرگردونی و با خودت بگی فرق داری حتما آره فرق داری دایی

 

اون یه بچه کارگره از پایین شهر فقر و ترس و سیاهی همراهشن

 

باباش معتاد دایی ببین صورتشو جای سرخ سیلی سرد پدرشو

 

فقط نه سال داره تو مدرسه نیستو طعم تلخ کارو به دوش کشیده و

 

گلی که پرپر میشه تو دست مشتری اون گلی که با تلخی ازش می خری

 

واسه اون گل نیست یه لقمه نونه ضامن اینکه کتک نخوره تو خونه

 

نپرس تقصیر کیه خودت می فهمی نپرس قصه اش طولانیه دایی زمین_

 

پر از آدمایی که کار میکنن و یه عده ای فقط پول دارن یه مشت عقده ای

 

که از کار کارگرا کاخ ساختنو چه کسایی تو این راه جون باختنو

 

این چیزارو به دیگرون بگی بهت میخندن آخه زشتیم عادت میشه واسه آدم

 

ولی تو قصه ی خودتو بکش نقاش بزار هر کی هر چی هس باشه تو خودت باش

 

 

شاهین نجفی 

به نام خدایی که زن را آفرید

خانم ناهید نوری

 

به نام خدایی که زن آفرید                حکیمانه امثال ِ من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن              و بعداً مرا از لجن آفرید !
برای من انواع گیسو و موی            برای تو قدری چمن آفرید !
مرا شکل طاووس کرد و تورا              شبیه بز و کرگدن آفرید !
به نام خدایی که اعجاز کرد                  مرا مثل آهو ختن آفرید
تورا روز اول به همراه من                 رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف             مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما                 بلندگو به جای دهن آفرید !
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود             مرا خانه داری خفن آفرید
 برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب         شراره ، پری ، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر              براد پیت من را حَسَنْ آفرید !
برایم لباس عروسی کشید                و عمری مرا در کفن آفرید
به نام خدایی که سهم تو را             مساوی تر از سهم من آفرید

 

 

 

پاسخ دندان شکن از نادر جدیدی

 

به ‌نام خداوند مردآفرین                که بر حسن صنعش هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد                چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید               و شد نام وی احسن‌الخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد              مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت          ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم                 تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست          نه کار پزشک و پروتز، همین !
نداده مرا عشوه و مکر و ناز           نداده دم مشک من اشک و فین

مرا ساده و بی‌ریا آفرید                  جدا از حسادت و بی‌خشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد          به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تک‌ درخت            و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک                من افتادم از آسمان بر زمین
و البته در این مرا پند بود                   که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر           و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایش‌ات               نشسته مداوم تو را در کمین